۱۳۹۲ خرداد ۲۲, چهارشنبه

نامه ای برای امیر یغمایی

آقای امیر یغمایی، جوان برنا

با درود فراوان به تو، مایلم این چند خط را بخوانی و بعنوان یک انسان بالغ و با تجربه تصمیم بگیری که چه باید کرد. 

امیر عزیز، می دانم که رجوی ها تو را با بهانه ی دیدار مادر ( سرکار خانم  اکرم حبیب خانی   ) به عراق فرستادند و با وجود اینکه تنها 15 سال سن داشتی مجبور ساختند لباس نظامی بپوشی و سلاح به دست بگیری. سلاحی که اندازه ی آن فقط چند سانتیمتر از قد تو در آن زمان کوتاه تر بود! 

همزمان با ارسال تو به عراق، مجاهدین خلقِ رجوی، دهها تن از نوجوانانی که بستگانی در اشرف داشتند را هم به عراق فرستادند. شرح چگونگی و چرایی آن از حوصله ی این بحث خارج است. 
اما می دانی که از این نوجوانان و کودکان، برخی قربانی شده و بکام مرگ فرستاده شدند. کودک سربازانی چون:
آلان محمدی
ندا حسنی
آسیه رخشانی
موسی اکبری نسب
صبا هفت برادران 
و...

از سوی دیگر مطلع هستم که در روزهای اخیر مجاهدین بازی کثیفی به راه انداختند که به تو و پدرت القا کنند که مادرت فوت کرده است. مطمئنم که مادر شما مثل سایر اسرای رجوی از این سناریوی کثیف اطلاعی نداشته است. مجاهدین قصد داشتند از این طریق فعالیت ها، تحقیقات و روشنگری هایی که در ماه های اخیر صورت گرفته را بی اساس جلوه دهند. 

امیر عزیز
تو آزادمنشانه تصمیم گرفتی که با گروه فریبکارِ مجاهدین نمانی و سختی های بیشماری همچون رفتن به کمپ تیپف را به جان خریدی. این تصمیم تو نشانگر شجاعت و آزادمنشی تو است و همین شجاعت می تواند منشا شجاعت های بیشمارتری در آینده باشد. 
امیر عزیز، آیا وقت آن نرسیده است که سخن بگویی و شرح چگونگی اعزام به عراق و چگونگی خروجت از مجاهدین را با مردم و رسانه ها در میان بگذاری ؟

امیر عزیز، مطمئنا این حرکت تو کمک شایانی هم خواهد بود به اسرای رجوی و کسانی که در سن و سال تو به اشرف برده شدند.  کسانی که سختی ها و درد های بیشماری را متحمل شدند. 
امیر یغمایی، منتظر شنیدن حرفهایت هستم. 

هیچ نظری موجود نیست: